رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

رادمهر رنجبران

يازده سالگي ات پر بار و پر از موفقيت 😘

رادمهر من و 265 روزگی

سلام عشق من ، سلام نفس من ، سلام زندگی من . عزیز دلم وقتی خوابیدی واقعاً دلم برات تنگ میشه الان تو خوابی منم یه فرصت کوچیک پیدا کردم تا برات یه چیزایی بنویسم آخه وقتی بیداری اجازه نمیدی پای کامپیوتر بشینم . الان 2،3 روزه که خیلی قشنگ دس دسی می کنی وقتی که میگم رادمهر دس دسی کن دست میزنی و میخندی و دل ما رو میبری . خیلی شیطون شدی وقتی چیزی تو دستته مثل کنترل تلویزیون که عاشقش هستی ازت میگیرم کلی جیغ و گریه راه می اندازی .پنج شنبه هم با بابایی رفتیم برات یه چادر خوشگل خریدیم تا بری توش و بازی کنی تو هم خیلی خوشت اومد و کلی ذوق کردی و میری توش بازی میکنی و میای بیرون . خبر دیگه ای نیست اینم از کارهایی که  این مدت انجام دادی .   ...
31 تير 1391

رادمهر شیطون مامان

سلام پسر خوشگل مامان ، حالت چطوره عزیز دل من ، خیلی شیطون شدی خیلی ورجه وورجه می کنی شبها هم بخاطر درد دندونت اصلاً نمی خوابی ،خیلی ناراحت میشم وقتی میبینم از درد به خود می پیچی و فقط تو خواب  غلت می زنی تا خوابت ببره . وقتی من برات برج می سازم از هر جایی که باشی خودتو میرسونی تا خرابش کنی و بعد برمی گردی نگاهم می کنی و می خندی ، ای شیطون . تا می رم تو آشپزخونه پشت سرم سریع میای و در کابینت ها رو سریع باز می کنی و میشی و توی اونا رو بهم میریزی . محاله که یه لحظه آروم بمونی . همه جا میری سرک می کشی بیشتر تو اتاق خودت بازی می کنی میری بازی میکنی و خسته که میشی میای سراغم تا آشپزخونه تازگی ها هم یه کمی حدوداً 30 ثانیه می ایستی و بعد&n...
28 تير 1391

رادمهر در طالقان

سلام گل پسری خوبی عزیز دل مامان ، شیطون ، وروجک من ، خیلی ، خیلی ،خیلی شیطون شدی و یک لحظه آروم نمی گیری . این چند روز تعطیلی نیمه شعبان رو بابایی گفت که مامان جونینا طالقان هستن ما هم بریم به همین خاطر ما هم راه افتادیم طالقان ، رادمهر جونی برای اولین بار بود که می رفتی ، خیلی خوش گذشت هوا عالی بود شب اول در طول شب از سرما بیدار می شدی .  اونجا عمه اینا و مامان جونینا کلی لوست می کردن ،می ترسم خیلی لوس بار بیای چون همه طرفه همه دارن لوست می کنن . امروز صبح هم بعد از صبحانه برگشتیم خونه . خوش گذشت .     ...
16 تير 1391

پسرم و نه ماهگی

سلام گل مامان داری بزرگ و بزرگتر میشی ، عاشق پنگولی وقتی شروع میشه میشینی و همچین نگاه می کنی که هر چی صدات میکنم برنمیگردی نگاه کنی ، عاشق پیام بازرگانی ها هستی ، عاشق کنترل تلویزیون و ... . عاشق اینی که بری تو آشپزخونه و آویزون سیم ها بشی و صدای منو دربیاری و غش بری از خنده . عاشق دالی بازی هستی و وقتی با هم بازی می کنیم غش غش می خندی و دل منو می بری . بعضی وقتا که نشستیم و تلویزیون میبینیم تو یواش یواش میری تو اتاق خودت و با اسباب بازی هات بازی می کنی و وسطاش میای یه سر میزنی که ما هنوز سر جامون نشسته باشیم و دوباره برمی گردی سراغ اسباب بازی هات . هفتم تیر رفتیم مطب دکتر شهیدی برای چکاپ ماهانه آخه هشت ماهت هم تموم شد . خیلی زود گذشت مگه ن...
10 تير 1391

پسرم ، عزیزم ، همه زندگی من

بالاخره همه چی تموم شد، اسباب کشی ، جابجا شدن و هماهنگ شدن با خونه داری مامان . الان نزدیک دو هفته ست دیگه سر کار نمی رم اسباب کشی با خوبی و خوشی تموم شد و منو گل پسری با هم تنها شدیم و با هم از صبح تا شب کلی کیف می کنیم و لذت می بریم .پسرم تو این مدت خیلی پسر خوبی بودی زیاد اذیت نکردی و خیلی خیلی آقا بودی . تو این مدت سوپ رو کامل کردی و خوب هم می خوری ، صبحانه یه روز تخم مرغ یه روز نون پنیر با چایی شیرین که خیلی هم دوست داری . شبها قبل از خواب ماست ، میان وعده آب پرتقال ، موز بهت میدم و آب خنک هم که جای خودش رو داره . خیلی خیلی بزرگ شدی با من بیشتر جور شدی و با هم کلی بازی می کنیم ، ماشین بازی ، توپ بازی . شعر یه توپ دارم قلقلیه رو هم خیلی ...
6 تير 1391

پسری و مامان

سلام گل پسرم ، عزیزدلم از امروز دیگه مامانی سر کار نرفت تا یه مدت طولانی با هم بمونیم و کلی کیف کنیم البته الان داریم برای اسباب کشی آماده میشیم و کمی خونمون شلوغ پلوغه اما خیلی زود که رفتیم خونه جدید با هم کلی بازی می کنیم و می تونم خیلی خوب بهت برسم و با هم خوش بگذرونیم . خیلی خیلی خوشحالم و احساس راحتی می کنم .   ...
27 خرداد 1391

تولد بابایی عزیزم

سلام پسزم امروز تولد بابایی بود اما چون سرمون شلوغ بودو گرفتار ،مجبور شدیم با یه کیک کوچیک یه هدیه کوچیک از طرف من و یه دسته گل کوچولو از طرف شما برگزارش کنیم بابایی جون رادمهر ، همسر عزیزم  تولدت مبارک باشه ، امیدواریم سالهای سال سالم و سلامت در کنار هم زندگی کنیم و شاد باشیم .       ...
23 خرداد 1391