رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

رادمهر رنجبران

يازده سالگي ات پر بار و پر از موفقيت 😘

آخرین خبرها

سلام پسرم ، ناز نازی مامان خوبی؟ بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس پنج شبه با بابایی رفتیم خ بهار تا آخرین خریدها رو هم با هم داشته باشیم . برات کلی خرت و پرت خریدیم و هر چی دیگه کسری داشتی ، چیزی نمونده دیگه مامانی . دیشب هم با بابایی عروسکاتو بالای کمدت چیدیم خیلی باباییت تنبله می خواست یه عروسک بزنه به دیوار گفت بذار بعداً ، فقط مونده فکرامو بکنم آگه می خوام بعضی وسایلتو تو کمدت جابجا کنم ،بعدش برات عکس های نهایی از اتاقت رو می گذارم تا عکس آخرین  تغییرات رو داشته باشی . پسری نمی دونی چه بارونی میاد ، خیلی هوا عالی شده یکم هم سرد شده ، می خواستیم توی یه رستوران برات مهمونی بگیریم اما می ترسیم که مهمونا سرما خورده باشن و تو ...
7 آبان 1390

اولین عکس های پسرم وقتی تو دل مامانش بود

مامانی این اولین عکس از شما تو تاریخ 28/12/1389 است از اولین چیزایی که حس مادر شدن رو به من بخشید.   این هم دومین عکسی هست که از شما دارم تو تاریخ 07/01/1390  ،این سونوگرافی برای دیدن قلب شما انجام شد و قلب شما با سرعت می تپید و منو بابایی بهت زده داشتیم نگاه می کردیم. این عکس تاریخ 13/2/1390 برای غربالگری سه ماهه اول بارداری از شما گرفته شد که خیلی منو بابایی دوسش داریم و قابش هم کردیم .  این هم تو تاریخ 01/04/1390 از شما گرفته شد برای غربالگری سه ماهه دوم . زیاد واضح نیست ولی برات گذاشتم عزیز مامان. ...
5 آبان 1390

وسایلی که برای بیمارستان آماده کردم پسرم

  این لباسای سایز صفر شماست که برای بیمارستان گرفتم تا بپوشی و خوشگل بشی       این یه پتو دور پیچ خیلی نرمه که شما گرم بمونی این ساک لوازمته که همه لباس ها و وسایلتو گذاشتم این دو جفت جوراب رو هم گذاشتم تا پاهای کوچولوت یخ نکنه این سرهمی رو هم گذاشتم تا روی لباسهات بپوشی و سردت نشه آخه آبان ماه فکر کنم سرد باشه به جز اینا یه سری پوشک ، کیسه ، دستمال مرطوب ، شیشه ، پستونک ، یه حوله ، زیرانداز تعویض هم گذاشتم و در ساکتو بستم . دیگه باید آماده باشم مامانی.   ...
5 آبان 1390

برمی گردم

پسر نازم فعلاً همینا باشه ، آخه دیگه خسته شدم . بعداً میام از بقیه وسایلت و اتاقت هم عکس برات می زارم تا وقتی بزرگ شدی کلی کیف کنی آخه یادگاری جالبیه ، زمون ماها که وبلاگی نبود و حتی شاید کامپیوتری ....... بخاطر همین یادگاری از بچه گی هامون نداریم ، هیچ سند و مدرکی ، هیچی هیچی بجز چند تا عکس......   راستی بابایی زیاد دوست نداره که برات خرید کنیم ،می دونی نظرش در مورد خرید برای تو چیه ؟ بابایی میگه : بذار پسری بیاد بزرگ بشه با هم میریم بیرون خودش انتخاب کنه ، چیزی رو که خودش انتخاب کنه یه مزه دیگه داره تا از اول یه سری وسایل و اسباب بازی رو تو اتاقش ببینه و بهشون عادت کنه و براش همه چی عادی باشه . یه سری چیزارو هم باید با سختی...
5 آبان 1390

خاطرات شروع بارداری

سلام پسر نازم ، امروز می خوام از روزهایی که منو باباییتازه فهمیدیم یه نی نی خوشگل داریم برات بنویسم تا تو رو هم تو شادی اون روزا با خودمون شریک کنم . 89/12/23 بود که یه سرمای حسابی خورده بودم تو شرکت هم سرمون خیلی شلوغ بود روزای آخر سال و ترافیک کاری خسته از سر کار اومده بودمبابایی هم هنوز نیومده بود ، چند روزی بود که شک کرده بودمشاید یهنی نی داشته باشیم ،فهمیدم که یه نی نی خوشگل داریم نمی دونی چه حال عجیبی داشتم بی صدااشک می ریختم وبا خودم می گفتم که باورم نمی شه یعنی من یه مامانم ؟ واقعاً نمیتونم احساس اونشب رو توصیف کنم بابایی که اومد بهش گفتم شوکه شد، اونم حالی بهتر از من نداشت شوکه شوکه ، باورش نمی شد . شب با هم رفتیم دک...
24 مهر 1390
1