رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

رادمهر رنجبران

يازده سالگي ات پر بار و پر از موفقيت 😘

جشن تولد رادمهر مامانی

سلام گل پسر نازم ، می خوام از جشن تولدت بگم ، روز تولدت دوشنبه 8 آبان بود که جشن رو 12 آبان جمعه گرفتیم تا روز تعطیل باشه و اومدن برای همه راحت بشه . دو شب بود که خرید می کردیم و لوازم و میوه و مواد لازم برای غذا ها رو می خریدیم تا ساعت یک شب قبل هم داشتم ژله درست می کردم و بادکنک باد می کردم و خونه رو تزیین می کردم خیلی کار برد تا یه سالن خوشگل و بامزه درست کنم برای تو پسر نازم بابایی هم یه کوچولو کمکم کرد و تو رو مشغول نگه داشته بود . از ساعت 7 دیگه مهمونامون اومدن و یه جشن کوچولو برای پسرم گرفتیم امیدوارم دوست داشته باشی. اولش بچه خوبی بودی ولی آخراش دیگه کلافه شدی و گریه زاری راه انداختی عزیز دلم خیلی خ...
20 آبان 1391

یادی از گذشته

سلام عزیزم امروز این دومین پستی که برات میذارم آخه داشتم موبایلمو چک می کردم این عکس که بک گراند موبایلم هست رو کلی نگاه کردم و یاد روز اول و اولین عکس هایی که ازت گرفتم افتادم و خواستم این حس دوست داشتنی رو با تو هم قسمت کنم .ببخشید که کیفیتش پایینه آخه با موبایلم گرفته بودم . این عکس همیشه منو یاد لحظه ای که تازه بدنیا اومده بودی ، رو تخت کنارم تو اتاق عمل، گذاشتنت لای یه پارچه سبز و با اون چشمای نازت ذل زده بودی بهم و ساکت و آروم نگاهم می کردی نگاهی که هیچوقت یادم نمی ره . اون لحظه فراموش نشدی ترین لحظه زندگیم بود. ...
17 شهريور 1391

تولد بابایی عزیزم

سلام پسزم امروز تولد بابایی بود اما چون سرمون شلوغ بودو گرفتار ،مجبور شدیم با یه کیک کوچیک یه هدیه کوچیک از طرف من و یه دسته گل کوچولو از طرف شما برگزارش کنیم بابایی جون رادمهر ، همسر عزیزم  تولدت مبارک باشه ، امیدواریم سالهای سال سالم و سلامت در کنار هم زندگی کنیم و شاد باشیم .       ...
23 خرداد 1391

10 روزگیت مبارک

سلام پسرم امروز 10 روزته عزیزم ، 10 روزه که از مامانی دل کندی و اومدی بیرون ، 10 روزگیت مبارک ، امروز دوباره حمومت کردیم حموم دهه بهش می گن مثل اینکه عزیزم ، فکر کنم حموم کردن رو دوست داشته باشی آخه تو حموم زیاد اذیت نمی کنی مامانی ، بعدش هم اومدی و خوابیدی . کی میشه بزرگ تر بشی تا مامانی بغلت کنه و بچلونتت عزیزم ...
17 آبان 1390

روز تولدم

من روز یکشنبه 8/8/1390 مصادف با 30 اکتبر 2011 میلادی ساعت 10/13 در بیمارستان بانک ملی بدنیا اومدم      وزنم ٣ کیلو و ٥٠ گرم و قدم ٥١ سانتی متر بود   مامانم میگه حالا دیگه سه نفر شدیم فکر کنم مامان و بابام خیلی خوشحالنا     ...
15 آبان 1390