رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

رادمهر رنجبران

يازده سالگي ات پر بار و پر از موفقيت 😘

هدیه بابایی

سلام پسری خوبی مامانی؟ نه زیاد خوب نیستی ،آحه هنوز زردی و بیلی ناستری که بهت میدم فکر کنم دلتو درد میاره و تو هی نق می زنی و گریه می کنی. راستی بابایی پریشب تو 16 روزگی شما بالاخره کادوی مارو داد ، شب عید غدیر بود ، سالروز قمری بله برون مامانی و بابایی ، یه دستبند خوشگل از همونایی که خودم می خواستم ، عاشق سلیقه شم ، راستشو بخوای دیگه نا امید شده بودم ها.   راستی تو 16 روزگیت پستونک دادم بهت تو هم گرفتی و خوشت هم اومد ، یه لحظه هم گرفته بودیش و داشتی دورشو می خوردی که ازت فیلم گرفتم . اینم عکس اولین پستونک خوری ...
25 آبان 1390

اتفاق بد

دیشب ساعت 6.45 عصر وقت داشتیم پسری روببریم پیش دکتر میمندی ، ساعت 8 تازه نوبتمون شد و دکتر بعد از معاینه گفت که یکم رادمهرم زرده ، گفت ببرین بیمارستان آتیه آزمایش بدین بعد زنگ بزنید جوابشو تلفنی به من بگید درمانشو بهتون بگم . خیلی ترسیده بودم و نارحت شده بودم ، می ترسیدم پسرم چیزیش شده باشه (خدای نکرده ) ، چقدر مادر بودن سخته ، دل گنده می خواد ، خونسردی زیاد میخواد که این جور موقع ها دست و پاتو گم نکنی ، فکر باز می خواد ، یه یار می خواد که همیشه اینجور موقع ها کنارت باشه . رفتیم بیمارستان آتیه ، آزمایش رو دادیم و رفتیم تو ماشین نشستیم منتظر جواب که تقریباً نیم ساعتی طول کشید تا آماده بشه  ، بابا فرشاد جوابو گرفتو دیدم زر...
22 آبان 1390

اولین مهمونی

سلام پسری ، خوبی مامانی ؟ دیروز برای اولین بار رفتیم مهمونی ، خونه مانی جون ، آره عصری ساعت 6 بعد از اینکه دوستای مامانی که اومده بودن دیدن شما ،رفتن ما هم حاضر شدیم و 60 لایه لباس تن شما کردیم راه افتادیم تازه لای چندین لا پتو هم پیچیدیمت ، جالبه که سوار ماشین میشیم صدات در نمیاد زل زده بودی به سقف ماشین و جیک نمی زدی ، شب هم 9.5 برگشتیم خونه .     اینم عکسی که حاضر شده بودی و داشتیم می رفتیم بیرون ...
20 آبان 1390