رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

رادمهر رنجبران

يازده سالگي ات پر بار و پر از موفقيت 😘

ادامه خاطرات

1390/7/25 13:19
نویسنده : مامان رادمهر
306 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از تعطیلات عید رفتم سر کار ولی با یه حال دیگه آخه من مامان شده بودم و باید به خیلی چیزا حواسم می بود روزا میومد و می رفت تکراری ، اینو بخورم ، اونو نخورم ، تا اینکه شد 1/4/90 و وقت غربالگری 3ماه دوم ، روز تعیین جنسیت ، چه حالی داشتیم بالاخره امروز می فهمیدیم که خدا چی بهمون داده دختر یا پسرتقریباً همه می گفتن پسره ، با بابایی رفتیم داخل مطب دکتر پیری ، نشستیم از ساعت 5/4 تا 9 شب تا نوبتمون شد و بعد از سونوگرافی گفت که پسره  ، نمی دونی بابایی چقدر خوشحال شدشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے آخه بیشتر دوست داشت تو پسر باشی همش هم پسرم پسرم می کرد و من خوشحال از اینکه بابایی به آرزوش رسید شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے. اون شب به همه زنگ زد گفت من هم زنگ زدم آخه همه منتظر بودن با اینکه بابایی خیلی خسته بود گفت بریم شام بیرون که واقعاً ازش بعید بود اون موقع شب با اون خستگی بخواد شام هم بیرون بخوره ، فهمیدم که چقدر خوشحال شده ،رفتیم تو گیشا خانه پیتزا برای اولین بار بود که می رفتیم اونجا و خاطره ای شد برامون که هر وقت از جلوش رد میشیم یاد اون شب بیافتیم . شب هم که رفتیم بخوابیم متوجه شدم که خوابش نمی برد و نصفه شب هم متوجه شدم که بعضی وقتا بیدار بودشِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے . هر چی میگذشت بابایی انگار بیشتر باورش می شد که ما 3 نفر شدیم ،آخه بعضی وقتا می گفت من هنوزم باورم نمی شه.خلاصه  من تا ماه 6 رفتم سرکار خیلی دوست داشتم بیشتر میرفتم چون تو خونه نشستن رو دوست نداشتم اما چاره ای نبود چون استرس کاری زیادی داشتم و اصلاً آرامش نداشتم comp03.gifو این برای شما خوب نبود .از آخر مرداد دیگه نشستم تو خونه بابایی هم برای عمل کیسه صفرا رفت بیمارستان سه روزی خوابید Smileyکه اون 3 روز از بدترین روزای زندگی من بود بدون بابایی بهم خیلی سخت میگذشت و من بیشتر موقع ها گریه میکردم من این تنهایی رو دوست نداشتم تازه فهمیده بودم که چقدر وابسته اش هستم و چقدر دوری ازش سخته . وقتی مرخص شد حالم خیلی خوب شد تقریباً 20 روزی رو با هم تو خونه بودیم صبح تا شب ، خیلی خوش گذشت همش با هم بودیم به کارای عقب موندمون رسیدیم و من حسابی سعی می کردم ازش مواظبت کنم تا زخم هاش هم خوب بشه بالاخره این 20 روز تموم شد و بابایی رفت سرکار شبا خیلی دیر میومد خونه آخه حج عمره ثبت نام میکردن و باید تا دیر وقت میموندن سرکار  و دوباره روزای سخت شروع شده بود 20 روز از صبح تا شب همش با هم بودیم حالا شاید روزی 1 ساعت همدیگرو میدیدیم خیلی ناراحت کننده بود آخه اوایل شهریور ماشینم رو هم فروختم و همش تو خونه بودم هم رانندگی برام سخت شده بود هم اینکه واسش پارکینگ نداشتیم و من دوست نداشتم بذارمش جلو در پس باید باهاش خداحافظی میکردم . من از صبح که پا میشدم یکم به کارام میرسیدم آخه تا بیشتر سنگین نشده بودم باید خونه رو برای ورود شما آماده می کردم   بالاخره عادی شد و بابایی مثل همیشه می اومد خونه و من خوشحال . یواش یواش شروع کردیم به خرید و آماده کردن خونه برای ورود شما . کاغذ دیواری اولین کاری بود که انجام دادیم بعد خرید فرش ، پرده ، تخت و کمد و ... خیلی جاها رفتیم گشتیم یه سری با مامان یه سری با بابایی تقریباً جاهایی که بورس لوازم نوزاد بود رو گشتیم و سعی کردیم بهترین ها رو برای پسری آماده کنیم .نمایشگاه مادر و نوزاد هم بود دو باری هم رفتیم اونجا و یکم برات خورده ریز خریدیم و بالاخره اتاقت آماده شد . خونه هم تقریبا مرتب شد تا روزای آخر یه دستی هم بکشم سر و روش آماده باشه تا شما که برای اولین بار پاتو تو خونه مون میذاری همه چی مرتب و تمییز باشه . شِـکـْلـَکْ هآے خـآنــــومے  این خلاصه ای بود از خاطراتی که داشتم از این مدت و برات نوشتم البته بدون جزییات . توی این مدت من خیلی احساسات بدی داشتم نسبت به اطرافیانم،  احساس میکردم که تنها هستم در بیشتر مواقع کسی رو ندارم  ، هیچ کس موقعیت منو درک نکرد هیچ کس نفهمید که من برای اولین باره که باردارم لااقل کمی هوامو داشته باشن  ،من این روزای بد رو فراموش نمی کنم روزایی رو که حتی کسی حالمو نمی پرسید خدا رو شکر میکردم که این قدر توانایی شو دارم که روی پای خودم وایسم اگر کسی درکم نمی کنه که این اولین و آخرین تجربه بارداری منه لااقل بابایی رو دارم ، اونم برام کم نذاشت همیشه شونه هاشو داشتم برای گریه کردن خدا رو شکر اگر تنهام گذاشتن و من احساس تنهایی می کنم اما بابایی رو دارم که حمایتش رو همیشه احساس کنم . منو بابایی دوستت داریم عزیزم و بی صبرانه منتظر اومدنت هستیم .   بیا که ما میخوایم یه زندگی شیرین سه نفره رو شروع کنیم ،سه تایی یار و پشتیبان هم باشیم از هم حمایت کنیم و برای هم باشیم تا هیچ وقت هیچ کدوم از ما احساس تنهایی نکنیم و بدونیم که همدیگرو داریم و همیشه حامی هم هستیم و در هیچ یک از مراحل زندگی همدیگرو تنها نمیذاریم تنهایی نمی خندیم ، تنهایی گریه نمی کنیم همیشه شونه هایی رو داریم که موقع دلتنگی سرمون رو روشون بذاریم، گریه کنیم تا آروم بگیریم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)