خاطرات شروع بارداری
سلام پسر نازم ، امروز می خوام از روزهایی که منو بابایی تازه فهمیدیم یه نی نی خوشگل داریم برات بنویسم تا تو رو هم تو شادی اون روزا با خودمون شریک کنم .
89/12/23 بود که یه سرمای حسابی خورده بودم تو شرکت هم سرمون خیلی شلوغ بود روزای آخر سال و ترافیک کاری خسته از سر کار اومده بودم بابایی هم هنوز نیومده بود ، چند روزی بود که شک کرده بودم شاید یه نی نی داشته باشیم ، فهمیدم که یه نی نی خوشگل داریم نمی دونی چه حال عجیبی داشتم بی صدا اشک می ریختم و با خودم می گفتم که باورم نمی شه یعنی من یه مامانم ؟ واقعاً نمیتونم احساس اون شب رو توصیف کنم بابایی که اومد بهش گفتم شوکه شد، اونم حالی بهتر از من نداشت شوکه شوکه ، باورش نمی شد . شب با هم رفتیم دکتر آخه بابایی هم سرما خورده بود . اون شب باورمون نمی شد و من تا صبح که برم آزمایش بدم تا مطمئن بشیم خوابم نمی برد فرداش صبح زود از خونه زدم بیرون رفتم یه آزمایشگاه تو آپادانا گفت که ساعت 5/1 جوابش آماده میشه رفتم سر کار و ظهر مرخصی گرفتم و رفتم جواب آزمایش رو گرفتم که مثبت بود به بابایی گفتم خیلی خوشحال شد و من اومدم خونه که استراحت کنم آخه دیشب به دکتر گفتم که دو ماهمه و گفت نمی تونم بهت دارو بدم باید استراحت کنی تا خوب بشی آخه روم نمی شد یهش بگم که یه ساعته فهمیدم که یه نی نی ناز داریم .حالا دیگه خودم تنها نبودم باید از توهم مراقبت می کردم پس باید با استراحت خوب می شدم دارو برای شما ضرر داشت .
89/12/28 آخرین روز کاری بود و قرار بود سوم عید بریم شمال زنگ زدم به مامای مطب دکتر صفار زاده گفت که بیا حتماً دکتر ببینتت می خوای بری مسافرت و خوب شد که رفتم ، آخه از اول سال 89 رفته بودم مطب دکتر صفارزاده و تحت نظر بودم الحق که دکتر ناز و مهربونی بود و من خیلی دوسش داشتم . و اون روز اولین عکس لوبیایی تو رو بهم نشون داد ( ما اسمتو گذاشتیم لوبیا) گفت که ساکش تشکیل شده 7/1/90 بیا قلبشو ببینیم و من با خیال راحت برگشتم سر کار آخه نمی دونی با چه بدبختی مرخصی گرفتم رفتم و 1 ساعته برگشتم . واقعاً روز شلوغی بود و من تا عصر سر کار موندم.فرداش تعطیل بود با بابایی رفتیم خرید لوازم هفت سین امسال سه تا ماهی قرمز خریدیم اومدیم خونه زیاد نمی تونستم راه برم آخه یکم کمر درد داشتم ، منم که عاشق خریدهای قبل از عید کلی دمق بودم فرداش روز عید بود منو بابایی با لوبیایی سال 1390 رو شروع کردیم ، این بهترین هدیه ای بود که می تونستم بعنوان عیدی بگیرم یه فرشته کوچولو.عید سال 90 خاطره خوبی داشت و اونم تو بودی . روز سوم عید رفتیم شمال تنکابن و رامسر ، البته هتلمون توی تنکابن بود رفتنی خیلی اذیت شدیم کلی تو راه موندیم و تو می دونم که خیلی خسته شده بودی ، زیاد بهمون خوش نگذشت آخه خیلی باید مراعات می کردم هیچ جا نتونستیم بریم 3 روز موندیم و برگشتیم . راستی این اولین مسافرتی بود که با هم می رفتیم .