رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

رادمهر رنجبران

يازده سالگي ات پر بار و پر از موفقيت 😘

خاطرات شروع بارداری

1390/7/24 18:48
نویسنده : مامان رادمهر
682 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر نازم ، امروز می خوام از روزهایی که منو بابایی تازه فهمیدیم یه نی نی خوشگل داریم برات بنویسم تا تو رو هم تو شادی اون روزا با خودمون شریک کنم .

89/12/23 بود که یه سرمای حسابی خورده بودم شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےتو شرکت هم سرمون خیلی شلوغ بود روزای آخر سال و ترافیک کاری خسته از سر کار اومده بودم بابایی هم هنوز نیومده بود ، چند روزی بود که شک کرده بودم شاید یه نی نی داشته باشیم ، فهمیدم که یه نی نی خوشگل داریم نمی دونی چه حال عجیبی داشتم بی صدا اشک می ریختم و با خودم می گفتم که باورم نمی شه یعنی من یه مامانم ؟Smiley واقعاً نمیتونم احساس اون شب رو توصیف کنم بابایی که اومد بهش گفتم شوکه شد،شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے اونم حالی بهتر از من نداشت شوکه شوکه ، باورش نمی شد . شب با هم رفتیم دکتر آخه بابایی هم سرما خورده بود Smiley. اون شب باورمون نمی شد و من تا صبح که برم آزمایش بدم تا مطمئن بشیم خوابم نمی بردniniweblog.com فرداش صبح زود از خونه زدم بیرون رفتم یه آزمایشگاه تو آپادانا شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے گفت که ساعت 5/1 جوابش آماده میشه رفتم سر کار و ظهر مرخصی گرفتم و رفتم جواب آزمایش رو گرفتم که مثبت بود به بابایی گفتم خیلی خوشحال شد و من اومدم خونه که استراحت کنم آخه دیشب به دکتر گفتم که دو ماهمه و گفت نمی تونم بهت دارو بدم باید استراحت کنی تا خوب بشی  آخه روم نمی شد یهش بگم که یه ساعته فهمیدم که یه نی نی ناز داریم .حالا دیگه خودم تنها نبودم باید از توهم مراقبت می کردم پس باید با استراحت خوب می شدم شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےدارو برای شما ضرر داشت .

89/12/28  آخرین روز کاری بود و قرار بود سوم عید بریم شمال زنگ زدم به مامای مطب دکتر صفار زاده گفت که بیا حتماً دکتر ببینتت می خوای بری مسافرت و خوب شد که رفتم ، آخه از اول سال 89 رفته بودم مطب دکتر صفارزاده و تحت نظر بودم الحق که دکتر ناز و مهربونی بود شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےو من خیلی دوسش داشتم . و اون روز اولین عکس لوبیایی تو رو بهم نشون داد ( ما اسمتو گذاشتیم لوبیا) گفت که ساکش تشکیل شده 7/1/90 بیا قلبشو ببینیم و من با خیال راحت برگشتم سر کار آخه نمی دونی با چه بدبختی مرخصی گرفتم رفتم و 1 ساعته برگشتم . واقعاً روز شلوغی بود comp10.gifو من تا عصر سر کار موندم.فرداش تعطیل بود با بابایی رفتیم خرید لوازم هفت سین  شِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے امسال سه تا ماهی قرمزشِـــکـْـلـَکْ هــآے خــآنــــــومـے خریدیم اومدیم خونه زیاد نمی تونستم راه برم آخه یکم کمر درد داشتم ، منم که عاشق خریدهای قبل از عید شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےکلی دمق بودم فرداش روز عید بود شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےمنو بابایی با لوبیایی سال 1390 رو شروع کردیم ، این بهترین هدیه ای بود که می تونستم بعنوان عیدی بگیرم شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےیه فرشته کوچولو.عید سال 90 خاطره خوبی داشت و اونم تو بودیشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے . روز سوم عید رفتیم شمال تنکابن و رامسر ، البته هتلمون توی تنکابن بود رفتنی خیلی اذیت شدیم کلی تو راه موندیم و تو می دونم که خیلی خسته شده بودی ، زیاد بهمون خوش نگذشت آخه خیلی باید مراعات می کردم هیچ جا نتونستیم بریم 3 روز موندیم و برگشتیم . راستی این اولین مسافرتی بود که با هم می رفتیم .Smileys

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)