رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

رادمهر رنجبران

يازده سالگي ات پر بار و پر از موفقيت 😘

مرسی مامانی

سلام پسر نازم خوبی مامانی ؟ امروز می خواستم ازت تشکر کنم بخاطر چی ؟ آفرین بخاطر اینکه تا امروز که شما 36 هفته و 1 روزت شده خیلی پسر خوبی بودی و اصلا مامانی و بابایی و اذیت نکردی . نمی گم آسون بود ،دوران سختیه اما شیرینی های خودشو داره فکر اینه شما بزودی میای و ما رو خوشحال میکنی سختی های این روزای آخرو آسون می کنه عزیزم .خدا رو شکر تا الان که به خیر و خوبی و خوشی گذشته از این به بعد هم به امید خدا با خوبی و خوشی می گذره . ...
26 مهر 1390

مرسی مامانی

سلام پسر نازم خوبی مامانی ؟ امروز می خواستم ازت تشکر کنم بخاطر چی ؟ آفرین بخاطر اینکه تا امروز که شما 36 هفته و 1 روزت شده خیلی پسر خوبی بودی و اصلا مامانی و بابایی و اذیت نکردی . نمی گم آسون بود ،دوران سختیه اما شیرینی های خودشو داره فکر اینه شما بزودی میای و ما رو خوشحال میکنی سختی های این روزای آخرو آسون می کنه عزیزم .خدا رو شکر تا الان که به خیر و خوبی و خوشی گذشته از این به بعد هم به امید خدا با خوبی و خوشی می گذره . ...
26 مهر 1390

ادامه خاطرات

بعد از تعطیلات عید رفتم سر کار ولی با یه حال دیگه آخه من مامان شده بودم و باید به خیلی چیزا حواسم می بود روزا میومد و می رفت تکراری ، اینو بخورم ، اونو نخورم ، تا اینکه شد 1/4/90 و وقت غربالگری 3ماه دوم ، روز تعیین جنسیت ، چه حالی داشتیم بالاخره امروز می فهمیدیم که خدا چی بهمون داده دختر یا پسر تقریباً همه می گفتن پسره ، با بابایی رفتیم داخل مطب دکتر پیری ، نشستیم از ساعت 5/4 تا 9 شب تا نوبتمون شد و بعد از سونوگرافی گفت که پسره  ، نمی دونی بابایی چقدر خوشحال شد آخه بیشتر دوست داشت تو پسر باشی همش هم پسرم پسرم می کرد و من خوشحال از اینکه بابایی به آرزوش رسید . اون شب به همه زنگ زد گفت من هم زنگ زدم آخه همه منتظر بود...
25 مهر 1390

ادامه خاطرات

بعد از تعطیلات عید رفتم سر کار ولی با یه حال دیگه آخه من مامان شده بودم و باید به خیلی چیزا حواسم می بود روزا میومد و می رفت تکراری ، اینو بخورم ، اونو نخورم ، تا اینکه شد 1/4/90 و وقتغربالگری 3ماه دوم ، روز تعیین جنسیت ، چه حالی داشتیم بالاخره امروز می فهمیدیم که خدا چی بهمون داده دختر یا پسر تقریباً همه می گفتن پسره ، با بابایی رفتیم داخل مطب دکتر پیری، نشستیم از ساعت5/4 تا 9 شب تا نوبتمون شد و بعد از سونوگرافی گفت که پسره ، نمی دونی بابایی چقدر خوشحال شد آخه بیشتر دوست داشت تو پسر باشی همش هم پسرم پسرم می کرد و من خوشحال از اینکه بابایی به آرزوش رسید . اون شب به همه زنگ زد گفت من هم زنگ زدم آخه همه منتظر بودن با اینکه بابایی خیلی خ...
25 مهر 1390

ادامه خاطرات

بعد از تعطیلات عید رفتم سر کار ولی با یه حال دیگه آخه من مامان شده بودم و باید به خیلی چیزا حواسم می بود روزا میومد و می رفت تکراری ، اینو بخورم ، اونو نخورم ، تا اینکه شد 1/4/90 و وقتغربالگری 3ماه دوم ، روز تعیین جنسیت ، چه حالی داشتیم بالاخره امروز می فهمیدیم که خدا چی بهمون داده دختر یا پسر تقریباً همه می گفتن پسره ، با بابایی رفتیم داخل مطب دکتر پیری، نشستیم از ساعت5/4 تا 9 شب تا نوبتمون شد و بعد از سونوگرافی گفت که پسره ، نمی دونی بابایی چقدر خوشحال شد آخه بیشتر دوست داشت تو پسر باشی همش هم پسرم پسرم می کرد و من خوشحال از اینکه بابایی به آرزوش رسید . اون شب به همه زنگ زد گفت من هم زنگ زدم آخه همه منتظر بودن با اینکه بابایی خیلی خ...
25 مهر 1390

خاطرات شروع بارداری

سلام پسر نازم ، امروز می خوام از روزهایی که منو بابایی تازه فهمیدیم یه نی نی خوشگل داریم برات بنویسم تا تو رو هم تو شادی اون روزا با خودمون شریک کنم . 89/12/23 بود که یه سرمای حسابی خورده بودم تو شرکت هم سرمون خیلی شلوغ بود روزای آخر سال و ترافیک کاری خسته از سر کار اومده بودم بابایی هم هنوز نیومده بود ، چند روزی بود که شک کرده بودم شاید یه نی نی داشته باشیم ، فهمیدم که یه نی نی خوشگل داریم نمی دونی چه حال عجیبی داشتم بی صدا اشک می ریختم و با خودم می گفتم که باورم نمی شه یعنی من یه مامانم ؟  واقعاً نمیتونم احساس اون شب رو توصیف کنم بابایی که اومد بهش گفتم شوکه شد، اونم حالی بهتر از م...
24 مهر 1390

خاطرات شروع بارداری

سلام پسر نازم ، امروز می خوام از روزهایی که منو باباییتازه فهمیدیم یه نی نی خوشگل داریم برات بنویسم تا تو رو هم تو شادی اون روزا با خودمون شریک کنم . 89/12/23 بود که یه سرمای حسابی خورده بودم تو شرکت هم سرمون خیلی شلوغ بود روزای آخر سال و ترافیک کاری خسته از سر کار اومده بودمبابایی هم هنوز نیومده بود ، چند روزی بود که شک کرده بودمشاید یهنی نی داشته باشیم ،فهمیدم که یه نی نی خوشگل داریم نمی دونی چه حال عجیبی داشتم بی صدااشک می ریختم وبا خودم می گفتم که باورم نمی شه یعنی من یه مامانم ؟ واقعاً نمیتونم احساس اونشب رو توصیف کنم بابایی که اومد بهش گفتم شوکه شد، اونم حالی بهتر از من نداشت شوکه شوکه ، باورش نمی شد . شب با هم رفتیم د...
24 مهر 1390

خاطرات شروع بارداری

سلام پسر نازم ، امروز می خوام از روزهایی که منو باباییتازه فهمیدیم یه نی نی خوشگل داریم برات بنویسم تا تو رو هم تو شادی اون روزا با خودمون شریک کنم . 89/12/23 بود که یه سرمای حسابی خورده بودم تو شرکت هم سرمون خیلی شلوغ بود روزای آخر سال و ترافیک کاری خسته از سر کار اومده بودمبابایی هم هنوز نیومده بود ، چند روزی بود که شک کرده بودمشاید یهنی نی داشته باشیم ،فهمیدم که یه نی نی خوشگل داریم نمی دونی چه حال عجیبی داشتم بی صدااشک می ریختم وبا خودم می گفتم که باورم نمی شه یعنی من یه مامانم ؟ واقعاً نمیتونم احساس اونشب رو توصیف کنم بابایی که اومد بهش گفتم شوکه شد، اونم حالی بهتر از من نداشت شوکه شوکه ، باورش نمی شد . شب با هم رفتیم دک...
24 مهر 1390

سلام پسرم

سلام پسرم ، خوبی عزیزم ؟ امروز جمعه 22 مهر ماه 90 برات این وبلاگ رو ایجاد کردم تا خاطراتت رو بنویسم تا تو بعداً بتونی اونها رو بخونی و از این روزا خاطراتی رو داشته باشی . راستی می دونی ممکنه یه ماه دیگه بیای پیشمون ؟ آره عزیزم فکر کنم یه ماه مونده ، نمی دونم چقدر عجله داشته باشی ولی همین حدودا مونده عزیزم و ما یعنی مامانی و بابایی منتظر اومدنت هستیم عزیزم . ...
23 مهر 1390